خدايـــا دوســـتت دارم
گاهـــي وقتـــها احساس ميکـــردم که روي دســـتت مونـــدم !
همه اش ازم نيشـــگون ميگرفتـــي !
مثـــل زن بابا بـــداخلاق ميشدي !
قربـــون نگاه مهربونتـــ بشـــم که هنـــوزم هوامـــو داري ...
ميدونـــم خسته ات کـــردم . نميدونـــي باهام چيـــکار کني !
تا دلت ميخـــواد نيشگون بگيـــر !
من عاشقتـــم ....
چــرا مــي گوينــد ... هـا ... علامــت جمــع اســت ؟
در حالــي کــه وقتـــي آن را بــا ، تــن ... + ... هــا جمــع مــي کنــي ...
خــودت مــي مانــي و خــودت !!!
هميشـــه نمــي شود زد به بــي خيـــالــي و گفــــت :
تنهــــا آمده ام ، تنهـــا مـــي روم ...
يک وقـــت هــايــي
شايـــد حتـــي براي ساعتـــي يا دقيــقه اي ... کم مــي آوري
دل وامانـــده ات يــک نفـــر را مـــي خواهــد !
و زمستان هم رفت !
باز هم ابر بهاري در راه
باز هم باران است
پل زيادست، ولي
لذت راه کسي بُرد
که از رود گذشت....
هـــيــچ چــيـــز
بـــيــشـــتـــر و بـــدتــر
از ايــــن آدمـــــــــــــو داغــــون نـــمـــيــکــنـــه
کـــه اطـــرافــيـــانـت بـهـت بـــگـن
اگـــه دوســت داشـت نـــمــيــرفـت ...
اگر مي خواهي بروي، بي بهانه برو
وقتي بهانه اي براي رفتن باشد،
يعني مي شود بهانه اي براي نرفتن هم يافت
و ماند!
ميخوام برات يادگاري بنويسم
گفتم : کجا ؟
گفت : روي قلبت
گفتم : باشه،بنويس تا هميشه يادگاري بمونه
يه خنجر برداشت
گفتم : اين چيه ؟
گفت : هيس
ساکت شدم
گفتم : بنويس چرا معطلي ؟
خنجر رو برداشت و با تيزي خنجر نوشت
دوستت دارم ديوونه
اون رفته
خيلي وقته
کجا ....؟
نميدونم
اما .......
هنوز زخم خنجر يادگاريش رو
قلبم
مونده...
مَـــن لُقمــه ي بــُـزرگتـــر از دهـــانَـتـــ بـــودَم
بـَــراي هميـــن
مـــَـــرا خُـــــرد مــي کـــردي !
آنـقدر عرض کوچه را در انـتظـارت قـدم زدم
که يـادم رفت کدام سمـت کوچه بـن بست است
حالـا ديگر از هر طـرف بيايـي فرقي نمي کند
غـريـبـه اي. . .
وقتي احساسم با تو حرف نميزند,
بدان كه در پشت اين سكوت
دنيايي حرف نهفته است
تنها
كسي آن را ميفهمد كه
راز بغضهاي شكسته در گلو را بداند...
همه جا پر شده که
دهانت را ميبويند مبادا گفته باشي دوستت دارم
من ميگم حق دارن
چون دوست داشتن هاي ما بودار است
بوي سو استفاده
بوي خيانت
بوي دروغ ميدهد...
خاطرات خيلي عجيبند،
گاهي مي خنديم به روزهايي که گريه مي کرديم
گاهي گريه مي کنيم به ياد روزهايي که مي خنديديم
باشه قبول!
منو تو با هم فرق داريم...
فقط به روياهام دست نزن....
باشــــه ؟!
وداستان غم انگيزي است
دستي که داس رابرداشت
همان دستي است
که يک روز
در خواب هاي مزرعه گندم کاشت...
مرا نبوسيد و رفت
ولي اين رژ لب روي گونه ام
اثر کدامين لب است ؟
تازه فهميدم !
باز هم خوابش را ديدم !!
داغيه بوسه اش را در خواب حس کردم....
حالم خوب است!
فقط دلم
کمي نه،
زيــــــاد
بهانه ات را ميگيرد...!
نظرات شما عزیزان:
jahan
ساعت14:44---21 آبان 1392